داستان اسباب بازی اتوبوس مدرسه نیکوتویز
یک صبح سرد و زمستونی بود و نگار مشغول آماده شدن برای رفتن به مدرسه بود که صدای بوق اتوبوس مدرسه رو شنید. پس سریع کیفشو برداشت و از خونه خارج شد تا از اتوبوس جا نمونه. نیما برادر کوچیک تر نگار ،همون طور که از پنجره خواهرشو میدید که داره سوار اتوبوس مدرسه میشه از مادرش پرسید: مامان. کاش منم یک اسباب بازی اتوبوس مدرسه داشتم تا با اون آدمک های کوچولو رو به مدرسه میرسوندم. مامان که از حرفای نیما خوشش اومده بود گفت: صبحونتو بخور تا باهم بریم یه فروشگاه جذاب. خلاصه مامان و نیما کوچولو با هم به فروشگاه بازی و کتاب فاز اومدن و یک اتوبوس مدرسه نیکوتویز برای نیما خریداری کردن. نیما که حسابی ذوق اسباب بازی جدیدش رو داشت سریع به خونه برگشت و به اتاقش رفت تا آدمک هاش رو به مدرسه برسونه.